تولد
*
پاییز بود. بلوط چینان. بابا خانه نبود. سر ظهر صدیقه از مدرسه برمیگشت. مدرسه ده بزرگ بود. فرزانه لیلیکنان میرفت تا صدیقه را ببیند. شاد بود. به صدیقه گفت: «مامان یه دختر دنیا آورده». صدیقه پرسید «پسر یا دختر»؟ باز پرسید و باز پرسید. بچه دختر بود؛ همانکه فرزانه گفته بود. صدیقه گریه کرده بود. با دست میزد توی سرش. ناله میکرد «بَوبَومَی بَوبَومَی». آقاجمشید به بیبیکتان گفته بود: «کسی چیزی به دختر میرسیدمحمد گفته؟» بیبیکتان پاسخ گفته بود: «دوباره یه تولهسگ دیگه دنیا آورده». صدیقه به خانه نیامده بود. از دم در برگشته بود مدرسه.
تابستان بود. گندمبران. محمد با بابا حرفش شده بود. دعوا کرده بودند. صدیقه و پروانه بودند. طرف بابا را گرفتند. محمد سرزنششان کرده بود. فحش داده بود. به مامان گفته بود «دخترزا». پروانه گریه کرده بود. صدیقه اشک ریخته بود و بابا چیزی نگفته بود. زن عمو نازلی، مادر محمد، شش پسر داشت.
پاییز بود. برگریزان. مامان گاوها را رد کرده بود توی برگهای ریخته بچرند. آفتاب نزده بود. بابا ازش پرسیده بود: «حالت خوبه؟» مامان ناخوشیاش را انکار کرده بود. بابا رفته بود کوه، بلوط بچیند. قبل از ظهر، زنها جمع شده بود خانه. مشهدی شهری، ناف دختر را بریده بود. عمهزهرا شنیده بود پسر است. خدا بیامرزدش. بیست تومان مشتلق داده بود. با شادی رسیده بود تا خانه میرسیدمحمد؛ برادرش. در چوبی را باز کرده بود و چهار بار گفته بود «چشمتون روشن». جوابی نشنیده بود. فهمید دختر است. گفته بود: «بدیدش ببرم بدمش دم رودخونه». گریه کرده بودند.
پاییز بود. بلوطچینان. بابا خانه نبود. پَسین برگشت خانه. یک بار بلوط چیده بود. شاد بود. گفته بود: «از دود بیجون و کمرمق دودکش فهمیدم دختره». خندیده بود. دوباره گفت «شیشمی هم دختره؛ کار خداست دیگه». بابا شاد بود. همیشه بابا را به دختردوستی میشناختند.