آن شب باران
ایمان تازه متولد شده بود. بعد از شش دختر. برای بابا مهم نبود که همه بچههاش دختر باشند. برای مامان و شش خواهر مهم بود و همه مردم ده. دو سالم بود، یادم است روی قوطی شیرخشک عکس پسربچهای بود. میگفتم این داداشم بنیامین است. یادم است وقتی این را میگفتم زنها نگاه ترحم آمیز میکردند، صدایشان را نازک میکردند و میگفتند الهی به خاطر دل این طفل معصوم یک پسر به بیبیخیری بده.
شب باران بود. شاید ایمان یک ماهه بود. مشهدی معصومه در زد. ملتمسانه میگفت میرسیدمحمد! جان چراغعلی در را باز کن. در را باز کردیم. تنها بود، توی آن باران هیچ کس بیرون نمیآمد، آن زمانی بود که هنوز برق نداشتیم. مادر لباسهای صدیقه را بهش داد. مثل بید میلرزید از ترس و از سرما. لباسش را به میخی که توی دیوار بود آویزان کردند. مادرم میگفت مثل لباسی که از تشت بیرون بیاوری، آب ازش شُر میکرد. میگفت در را باز کنید الان ماشین من را میخورد. توی روستا فقط دو ماشین بود که عصرها میآمدند. ماشین معصومه قوطی حلب هفده کیلویی روغن بود که روی پرچین دمرش کرده بودیم و نور چراغ نفتی از پنجرهٔ میرعلی مؤمن بهش میخورد و قوطی حلبی برق میزد. مادرم این را با گریه برایمان میگفت. مادرم برای همه چیز میگرید.
همه ما را شماتت کردند، میگفتند بعد عمری خدا بهتان پسر داده است، معصومه نصف شب بلایی سرش میآورد. بابا میگفت عمر دست خداست. معصومه بعضی وقتها خیلی حالش بد میشد. غیرقابل تحمل. بچه ای را بغل میکرد و میگفت بچه خودم است. هنوز با بچهها بیشتر دوست است
- ۹۱/۱۲/۰۷