گرمای چوب
با یک دست کیف و کتاب را میگرفتیم. کیف مدرسهمان کیف نبود؛ مادر گونی آرد را تا زده بود و دوخته بود و گلدوزی کرده بود و شده بود کیف مدرسه. با آن یکی دست هیزم را. هر کس باید هر روز یک هیزم میآورد سر کلاس. بخاری نزدیک صندلی معلم بود. هیمهها را کنج روبروی بخاری میگذاشتند.
دوازده نفر بودیم. یاسر؛ پسر معلم هم بود. من ازش زرنگتر بودم و به من حسودی میکرد. هر وقت معلم به شهر میرفت، کلاس را میسپرد به من. به یاسر میگفت باید به حرف من گوش دهد. خدا رحمتش کند. وقتی که مُرد، برایش خیلی گریستم. یاسر ترسو بود، اما چون پسر معلم و مدیر مدرسه بود، ازش حساب میبردند. هر روز باید یازده هیزم گوشه اتاق تلنبار میشد، یاسر چون پسر معلم بود نباید هیزم میآورد و همیشه یک دستش آزاد بود.
هیزمها را بهار و تابستان توی ییلاق جمع میکردند. از ییلاق تا دِه، دو سه ساعت راه است؛ دو سه ساعت پیاده. هیزم آوردن برنامه هر روز بود؛ چه مرد، چه زن. مثل دوشیدن گوسفندها و گاوها توی گرگ و میش صبح. هر چند روز یک بار که مردها برای کاری به ده میآمدند، هیزمها را هم میآوردند. ماست و دوغ و کره را روی بار هیمهها میگذاشتند و برای بچهها که توی ده درس میخواندند، میآوردند. بخاریها را که میبستند، بچهها باید هر روز یکی از هیمههای زبر و خشک و خشن بلوط را به دست میگرفتند و برای گرمای کلاس میبردند. بچههایی که بیشترشان دستکش نداشتند و نمیتوانستند دست توی جیب کنند، اگر لباسشان جیبی داشت.
معلم توی خانهشان بخاری نفتی داشتند و نمیخواست برای گرمای خانهشان هیزم جمع کند. از اولین کسانی که توی ده بخاری نفتی داشتند. بخاری نفتیشان سبز بود. کلاسمان کوچک بود و به زور ده دوازده متر میشد. هر روز هیزمها اضافه میآمد. ولی باید تا آخر هفته، هر روز هیزم میبردیم. عصر هر چهارشنبه، شاگردها با بغل پر از هیمه؛ همان هیمههای اضافی، میرفتند سمت خانه معلم. هیزمها را برای تنور نان میخواست.
با یاسر دعوا داشتم. سر اینکه هیزم نمیآورد. سر اینکه هیزمهای خانهشان را پدر و مادر من و بچهها جمع میکردند. عصرهای چهارشنبه، من یا زودتر میرفتم خانه، تا برای خانه یاسر هیزم نبرم یا سرم را گرم میکردم که بچهها همه هیزمهای مانده را بغل کنند. فقط یک بار هیزم برای خانه معلم بردم؛ وقتی که با یاسر دوست بودم. گاهی یک هیزم را پنج بار مدرسه میبردم. توی راه قایمش میکردم و فردا دوباره دست میگرفتم و به کلاس میبردم و آخر کلاس توی کیفِ گونی، میگذاشتم. کلاس چهارم دبستان بودم.
- ۹۱/۱۲/۰۷