آخرین باری که کمکش نکردم
دوشنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۱، ۱۰:۲۵ ب.ظ
گفتم نمیآیم. مامان گفت برو. بابا نگاهم کرد. لبخند آهنگین روی لب داشت. لبخندی که حرفم را تأیید میکرد، اما کارم را نه. دلم میخواست بروم. دقّدلی داشتم. به مامان گفتم عروس و پسرش توی خانه نشستهاند ور چالهی گرم. اول بهار آفتاب است، اما سوز و سرماست، صبحها گرمای بخاری هیزمی از دویدن دنبال بُزها و گرفتنشان و دوشیدنشان لذتبخشتر است.
فقط منِ نازدانه صبحها و پسینها پا به پای بابا و مامان بودم. بیشتر چون گوسفندها و بزها و کهرهها را دوست داشتم. بیصغری دوباره صدام کرد. مامان گفت برو. از این خاطره همیشه می رنجم. داد زدم: به قرآن نمیآم. بیصغری بز را زد. گفت مگه دروغ میگه؟
همیشه می رفتم کمکش. صبح و پسین. بهم میگفت: از همان اول دخترم بودی که جز سینههای خشکیدهی من، سینههای هیچکس را نمیگرفتی. برایش بزها را میآوردم و میدوشیدشان. بزغالهها را میگرفتم و میبردم توی آغل. از کاهدان علف میآوردیم و آخور را پر علف میکردیم. شبهای جمعه که شبجمعهای داشت، من برایش به همسایهها میدادم. یک بار شیربرنجش نزدیک بود از دستم بیافتد.
همان صبحی که نرفتم و خودش تنها بزها را گرفت و دوشید و روانهشان کرد، وقتی که خورشید بالا بود و سوز صبح نبود، غلامرضا، پسرش مامان را صدا زد، نگران بود. چند بار پشتسر هم. دویدیم، خانهمان روبروی هم است. پیرزن، دست به زمین تکیه داده بود، سرش پایین بود، انگار زیر پرچین را میدید. دوغ را پخته بود. ریخته بود توی کیسه. خواسته بود آویزانش کند به دار تا آبش برود. همانجا افتاده بود. دم خانه خواباندنش، پایش را دراز کردند. بالا میآورد. یکی گفت مسموم شده است. هر کس چیزی میگفت. لباسهایش را بردم شُستم.
از ده کَلگه ماشین آوردند. نیمساعت راه است. مامان و علی و پسرش بردندش یاسوج. سکتهی مغزی کرده بود. دو روز بعد توی قبرستان مُرادی، کنار قبر باباش خاک ریختند روش. با دو چشم خودم دیدم، گوسالهاش برایش اشک میریخت.
- ۹۱/۱۲/۰۷